یه جوون 22 ،23 ساله به اسم امیر ، با یه مدرک لیسانس  که باید می گذاشت دم کوزه آبشو میخورد.از وقتی هم که فارغ التحصیل شده بود زندگیش شده بود اینکه صبح ها ،  کم کمش تا 10 بخوابه بعدم یه دستی به سر و صورت و تیپش بکشه وبا پول بی زبون پدرش ، بزنه از خونه بیرون  .بدون هیچ برنامه ای، بره گشتی بزنه تو خیابون ها و  بره سراغ رفیق های الاف تر از خودش  که صبح تا شب در راه  رضای خدا  برای شهرداری ، کوچه پس کوچه های شهر را گز می کردند...