یه جوون 22 ،23 ساله به اسم امیر ، با یه مدرک لیسانس  که باید می گذاشت دم کوزه آبشو میخورد.از وقتی هم که فارغ التحصیل شده بود زندگیش شده بود اینکه صبح ها ،  کم کمش تا 10 بخوابه بعدم یه دستی به سر و صورت و تیپش بکشه وبا پول بی زبون پدرش ، بزنه از خونه بیرون  .بدون هیچ برنامه ای، بره گشتی بزنه تو خیابون ها و  بره سراغ رفیق های الاف تر از خودش  که صبح تا شب در راه  رضای خدا  برای شهرداری ، کوچه پس کوچه های شهر را گز می کردند...ظهرها هم شاید نمی رفت خونه.شب هم که می رفت بدون توجه به اهالی خونه و نگرانی هاشون مستقیم میرفت اتاقش و تا پاسی از شب  کامپیوتر و اینترنت و ...خلاصه یه زندگی بی هدف و بی برنامه  که سپری میشد...  اما مگه تا کی میشه اینجوری زندگی کرد .پابند جیب پدر بود و در بیخیالی سیر کرد .کم کم ادم امیدش رو از دست میده و هر چقدر هم بیخیال باشی و به رو ی خودت نیاری زیر بار منت و سرزنش و نگاهها کمرت میشکنه ، داغون میشی. جذابیت ها کم میشن و مثل قبل لذتی نیست. هر چه هم میگذره بدتر میشه .کمتر از خونه بیرون میری  اگر هم میرفتی  زود بر میگشتی .کم کم از دوستان و مهممونی هاشون هم دست  میکشی و تماس ها و دلبری های  خوشگل دوستان هم بی فایده است... دچاریه جور افسردگی میشی!!!  دقیقا مثل اوضاع و احوالی که اقا امیر ما داشت .روز ها  بر خلاف گذشته زودتر بیدار میشد و اصلا دل و دماغ بیرون رفتن نداشت  و همینطوری  بی قرار و پریشون گوشه کنار خونه پرسه میزد تا شب میشد .شب هم که به چه سختی صبح میشد. بیچاره خانوادش هم نگران تر از قبل...

 یه شب  که خوابشم نمی یومد اروم پلک هاشو گذاشت روی هم و رفت به گذشته های دور .وقتی بچه بود  و فارغ از همه چیز ، در کنار خانوادش از زندگی لذت میبرد و از محبت و عشق اونها نسبت به خودش لبریز میشد .اون روز هایی که بیشتر با پدر و مادرش هم کلام میشد و کمتر با هم دچار مشاجره میشدن، کمتر همدیگرو ازار  میدادن و نگران میکردن .دلش لک میزد واسه غذاهای بی نظیر مادرش .و حالا خسته و درمونده ، تنها توی یه اتاق  ،بی خبر از همه جا  و دور از همه اون شادی ها یی که به صد تا از این لذت های زود گذر این ماه های اخرزندگیش می ارزید...با خودش فکر میکرد چطور شد که  به اینجا رسید ؟؟؟ کدوم پیچ زندگی رو اشتباه پیچید؟؟؟ اون همه شادی  رو به چی فروخت؟؟؟هر چی فکر کرد  به جایی نرسید جز اینکه  قطره های اشک از گوشه چشماش غلتیدن  روی گونه هاش   و اروم اروم خوابش برد...صبح  که  بیدار شد ، مثل همیشه اول  نگاهی به در و دیوار اتاقش انداخت  با این تفاوت که اینبار سو سو نور آفتاب از لابلای پرده اتاقش نظرش و به خودش جلب کرد .رفت و پرده رو کنار کشید ، یه نور شدید  خورد تو چشماشو و خواب و از سرش پروند .پنجره رو باز کرد بعد مدتها یه نفس عمیق ویه  نسیم خنک  و دنیا دنیا احساس سبکی  که تو وجودش موج میزد !!! برگشت ناگهان چشمش به یه اتاق افتاد ، اتاقی غیر قابل تحمل و تصورکه انگار سالهاست تمیزی به خودش ندیده ...نا خود اگاه شروع کرد به جمع و جور کردن اتاقش ، که تا ظهر شایدم بیشتر طول کشید . بعد از اتاق زد بیرون  و نگاهی به اطراف خونه کرد ،خونه اروم بود انگاری کسی نبود .چشمش به یادداشتی افتاد که نوشته بودن ما رفتیم بیرون و تا غروب نمیایم.بعد مدتها رفت اشپزخونه  سراغ اجاق گازو قابلمه غذا و غذایی که مادر مهربونش براش کنار گذاشته بود سرد شده بود ولی  حسابی چسبید...گذشت تا عصر شد  رفت توی حیاط  و بعد مدتها نگاهی به در و دیوار حیاط انداخت و دید که  باید دستی به سر و گوشش کشیده میشد. نا خود اگاه بلند شد و شروع کرد  به مرتب کردن حیاط  و در نهایت هم  ابیاری  باغچه   و همچنان که شلنگ اب دستش بود به اون خیره شد و یهو  به یاد کودکی ها  گرفتش بالای سرش و خیس شد  و خنک شد و  از ته دل خندش گرفت ...همون موقع بود که مادرش از راه رسید و مات و مبهوت پسرش شد .یه لحظه با خودش گفت : جوونم از دستم رفت دیوونه شده. اما صدای قهقهه امیر که بعد مدتها   فضای خونه رو پر کرده بود  بهش این جرات و داد که با ترس  از امیر بپرسه: حالت خوبه مادر؟!! و امیر بلند فریاد زد عالی ، خوب خوب ، بهتر از این نمیشه .مادر که هنوز باورش نشده بود سریع خودش و به اتاق امیر رسوند ، برای برداشتن یه دست لباس خشک  ،برای امیر ی که مثل موش ابکشیده شده بود. وقتی وارد اتاق شد  براش یه شوک دیگه بود چون اتاقی رو دیده بود که  از تمیزی برق میزد ،ناگهان یاد پسرش افتاد و برگشت حیاط و  شیر اب و بست و با لحن مهربونش رفت سمت امیر و گفت سرما میخوری مادر بیا لباستو عوض کن. ..امیر لباسشو عوض کرد و با همون خنده ای که  روی لباش فریاد میزد رفت اتاقش و کم کم خوابش برد...شب شد و پدر از راه رسید حیاط و که دید با خودش گفت  خانومش خودش و انداخته به زحمت . وارد خونه که شد دید خبری نیست  ناگهان چشمش به در اتاق امیر افتاد که بر خلاف همیشه باز بود .اروم رفت به سمتش ،دید همسرش کنار تخت امیر نشسته و یه تشت اب و دستمال دستش و داره قربون صدقه  پسرش  میره که داشت توی تب میسوخت  ...پدر نگران پرسید چی شده و مادر که خودش هنوز مات و مبهوت بود ،جریان رو برای همسرش تعریف کرد...و بعد پدر که اشک توی چشماش حلقه زده بود و نمی دونست باید خوشحال باشه یا  نگران  ، رفت بالا سر پسرش و  چشم دوخت به چهره امیر  که مدتها بود اینقدر اروم  و معصوم چهره امیر رو ندیده بود...پدر و مادر تا صبح  کنار تخت امیر  بیدار بودن  و لذت میبردند و  نمی خواستند بخوابن که مبادا این ها همه رویا باشه...میخواستن تا جایی که میتونن از فرصت استفاده کنن و پسرشون رو نوازش کنن به اغوش بکشن و ازبوی تنش سرمست بشن... صبح شد امیر زودتر بلند شد دید پدر و مادرش اروم کنار تختش خوابشون برده . بلند شد و از خونه زد بیرون. پدر و مادر که بیدار شدن و تخت خالی رو دیدن، نگران به دنبال امیر خونه رو گشتند .ولی خونه نبود .پدر نگاهی به همسرش انداخت و  دست و پاش سست شد و روی صندلی نشست و گفت چه شبی بود حیف که گذشت .با خودشون فکر میکردن امیر حالش خوب شده و باز رفته سر نقطه اول و  همش رویا بودو بس .داشت امیدشون نا امید میشد که دیدن در خونه باز شد و  امیر تو چارچوب در ایستاده با دو تا  نون تازه خاشخاشی.. اونجا بود که پدر و مادر در عین  نا باوری  دوباره امیدشون جون گرفت و انگار خدا دوباره امیر رو بهشون بخشیده بود ...

چند روزی گذشت و امیر همچنان مثل کودکی برای والدینش دلبری میکرد و هر کاری از دستش بر مییومد انجام میداد و از اغوش اونها جدا نمیشد و انقدر کیف میکرد که نمیخواست جدا بشه .پدر و مادر  هم انقدر خوشحال بودن  که فقط لذت میبردند و به دنبال این نبودند که چی شده اینقدر پسرشون  عوض شده!؟ و این پایان ان روزهای تلخ نبود  و هنوز اول شادی پدر و مادر امیر بود.

گذشت، تا یه روز عصر که امیر توی حیاط نشسته بود ناگهان چشمش به درب حیاط افتاد که حسابی رنگش پریده بود و نیلز به رنگ تازه داشت .رفت و یه قوطی رنگ گرفت و اومد و شروع کرد به رنگ زدن در. مهارتشو نداشت ولی رنگ امیزی قبلا هم کرده بود. کار که تموم شد دید بد هم نشده .مادر هم خوشش اومد . پدر هم تعریف کرد. اونجا بود که یه جرقه تازه توی ذهن امیر شکل گرفت. رفت کوچه دید خیلی از در های خونه ها به رنگ نیاز دارن. شب تا صبح با خودش فکر میکرد که میشه یه سرگرمی تازه برای خودش جور کنه و تموم اون در ها رو رنگ بزنه .شب بعد با پدرش در میون گذاشت و گفت :میخوام برای سرگرمی و بدون هیچ دست مزدی  درب خونه همسایه هارو در صورت تمایلشون رنگ بزنم.پول رنگ و وسایل اولیه رو هم از  پول تو جیبیم برمیدارم که هر ماه بهم میدادین.{ تا قبل از این این پول خرج تماس های طولانی امیر  و کادو های انچنانی برای دوستان و لباس های شیک که جلوی دوستاش کم نیاره و تفریحات  وبنزین ماشین و ...میشد.} پدر اون شب چیزی نگفت ولی تا صبح به تصمیم پسرش فکر میکرد .احتمال میداد از طرف همسایه ها استقبال نشه  و عملی نباشه ولی وقتی یاد برق نگاه پسرش می افتاد و ذوق و شوقش برای انجام این کا ر، و شادی که این روز ها به خونشون اومده بود در مقایسه با گذشته  و ان روز های تلخ ،دلش نمیومد نادیده بگیره .حداقلش این بود که پسرش سرگرم میشد و جلوی چشماش بود...صبح که شد سر میز صبحانه  پدر نگاهی به امیر انداخت و گفت هنوز پای تصمیمت هستی ؟ امیر هم که دیگه نا امید شده بود گفت  حتما اگه شما اجازه بدین.پدر هم  گفت:یا علی .فقط یادت باشه شاید استقبال نکردن  و نشد...بعد هم یه تراول پنجاه تومانی گذاشت تو دستش گفت اگه شد این هم کمک من به تو .امیر هم که خوشحال شده بود پدر و بوسید و گفت همین امروز میرم دنبالش.

اول رفت سراغ همسایه های دیوار به دیوار و اشنا .نظرشون و پرسید ولی همانطور که پدر گفته بود کسی استقبال نکرد، یا گفتن یاید فکر کنن، از طرفی بعضی ها هم باورشون نمیشد امیر با  اون شخصیت قبلی بخواد همچین کاری کنه و فکر میکردن کاسه ای زیر نیم کاسه است...

شب که پدر امد و پرسید چی شد امیر گفت قرار شد خبر بدن.ولی پدر فهمید که استقبالی نشده وچیزی نگفت. ساعتی بعد زنگ درب به صدا در اومد .یکی از همسایه ها بود با پدر کار داشت.پدر رفت دم در و امیر کنجکاو از پشت پنجره چشم دوخته بود به در  که دید چند تا دیگه از همسایه ها هم امدن و قیافه بعضی ها هم ناراضی بود  و صحبت هم خیلی طول کشید امیر با خودش گفت حتما اومدن شکایت  بیچاره بابام  وانداختمش تو درد سر ... بعد مدتی پدر اومد .امیر با خجالت پرسید چیزی شده .پدر گفت نه اومده بودن ببینن قضیه چیه که افتادی دور محل برای رنگ امیزی درب خونه ها؟!!منم حقیقت روگفتم و اونها هم  رفتند. امیرگفت:باورشون شد . پدر گفت: ای بگی نگی.امیر رفت اتاقش و دیگه مطمئن بود که فکرش عملی نیست .دقایقی بعد پدرش اومد سراغش .گفت چیه پسر .امیر گفت هیچی ، نمیشه دیگه.پدر گفت از کجا میدونی ؟امیر گفت :اخه  ...معلومه دیگه...پدر خندید و گفت بیا فعلا با این سرگرم باش تا بعد. یه کاغذ بود روش نوشته شده بود آقای کریمی ،رنگ کرم شکلاتی .امیر  با تعجب نگاهی به پدرش انداخت ...پدرش گفت :نگو نمیشناسی همین همسایه بغلی ،گفت فردا عصر منتظرت.امیر که شوکه شده بود نمیدونست چی بگه  و فقط گفت ممنون پدر،حتما میرم ،فردا صبح میرم دنبال وسایل و رنگ.

شب تا صبح امیر خوابش نبرد وزمان چه دیر گذشت تا  بالاخره صبح شد.از ذوق زیاد صبحانه نخورده زد بیرون. رفت و هر چی لازم بود خرید:رنگ، قلم مو و یک لباس کار که با پوشیدنش حس خوبی داشت و با تمام لباس های شیک  قبل از اون که پوشیده بود دنیایی تفاوت داشت...بالاخره عصر شد و امیر رفت دم در خونه اقای کریمی ،قلبش تند میزد و با لرزشی که تو دستش بود زنگ درب و زد.اقای کریمی هم اومد و احوالپرسی گرم و گفت :امیر جان منتظرت بودم خوش اومدی ، هر چی لازم داری بگو بیارم.امیرم گفت :فقط یه نردبون.اقای کریمی نردبون و اورد و امیرم شروع کرد به رنگ امیزی در، که چندان بزرگ  هم نبود ولی برا شروع خوب بود.تا شب کار و تموم کرد و اقای کریمی هم راضی بود و امیر که کمی خسته بود برگشت خونه.صبح روز بعد  که  باز  امیدوار شده بود رفت سراغ بقیه همسایه های محل و به اونها هم پیشنهاد داد.چند روزی خبری نشد تا اینکه یه روز یه پسر بچه اومد و گفت:بابام گفته بیاین برا رنگ کردن در خونمون.امیر هم بدون معطلی رفت و مشغول شد هنوز اون کارو تموم نکرده بود که همسایشون هم خواست درب خونشون رنگ بشه  و امیرم قبول کرد و با جون ودل کار رو انجام داد.روز ها گذشت و خبر در محل پیچید و همسایه  ها فهمیدن قضیه جدی و کارشم بد نیست و تشویقش کردن به ادامه کار. حتی از کوچه پشتی ها هم سفارش داشت. یه ماهی گذشت و امیر برا خودش شده بود یه اوستا رنگ امیز.دیگه بعضی ها برا دوستان و اشنایان و فامیلاشون هم سفارش میدادن تازه دیگه مجانی هم نبود.امیر هنوزم انتظاری نداشت ولی خوب بعضی ها بودن که اجرت میدادن.حتی یه روز وقتی دم خونه ای مشغول بود یه نفر گذری اومد و پرسید اقا درب رنگ میکنی ؟اینکاره ای؟امیر گفت : نه  اینکاره نیستم ولی خوب کسی بخواد براش انجام میدم.اون اقا هم  ادرس داد و خواست امیر بره و امیرم پذیرفت.

چیزی نگذشت که این سرگرمی برای امیر شد کار و حسابی هم گرفت.بعد دوماه  پنجاه هزار تومنی که پدرش روز اول بهش داده بود شده بود پونصد هزار تومن. که یه شب برد و داد پدرش.پدرش نگاهی بهش انداخت و گفت: خدا رو شکر، مبارک ، برشدار،  لازمت میشه.امیر گفت :اما من نیت کرده بودم بدم به شما.پدر گفت : همینطوری قبول دارم برشدار بزن به کسب و کارت.امیرم گفت: پس حداقل با دستتون  متبرکش کنید تا برام برکت کنه.پدرم پول گرفت و گذاشت تو جیب امیر...حالا چند سالی که از ان روزها میگذره امیر الان دیگه برا خودش یه کاسب کار شده یه دهنه مغازه رنگ فروشی داره که اولش اجاره بود ولی بعد خرید،یه تعداد شاگرد که میرن رنگ امیزی ،یه خانواده که هنوزم تو سر این تحول امیر موندن ،یه همسر مهربون داره که تو یه خونه اجاره ای کوچیک در کنار فرزند شون دارن روزگار شیرینی رو سپری میکنن. و دیگه از اون الافی ها و رفیق ها و تماس های طولانی و اینترنت و ...خبری نیست.امیر حالا  از دید خودش خوشبخترین ادم دنیاست و لذت میبره وقتی یاد ان روز های اول کارش میفته و به خودش افتخار میکنه که به موقع خودش و نجات داد  اونم بدون کمک هیچ کسی  و به تنهایی...ومن هم تحسینش میکنم .کاش هممون یه شب چشمامونو میبستیم و میرفتیم به گذشته های شیرین و با چند تا قطره اشک تمام زشتی ها و نفرت ها از وجودمون پاک میشد و به زندگی برمیگشتیم و قدر اطرافیان و میدونستیم و از انچه داریم به بهترین شکل استفاده میکردیم و به دنبال رویا ها نبودیم و زندگیمون در رفیق و خوش گذرونی و موبایل و اینترنت و... خلاصه نمیشد.

امیر بهت تبریک میگم  و امیدوارم  به هر چی میخوای برسی چون تو میتونی و لیاقتشو داری.